پسری در داخل یک جعبه

میدونی؟ فکر کردن به افکارم، منو یاد بچگی ام می اندازد  وقتی که  یک جعبه اسباب بازی داشتم ، بیشتر وسایل هایم در جعبه اسباب بازی ام بود، یا حداقل وسایلی که من از آنها به عنوان اسباب بازی استفاده می کردم .هرچه بزرگ ترمی شدم اسباب بازی هایی بود که می آمد و می رفت، بعضی هاشون گم می شدند یا با اسباب بازی های  بچه دیگری عوض می شد و بعضی هاش رو میدادم به بچه های دیگه و بعضی هایشان هم خراب می شدند و دورمی انداختمشان، بعضی هایشان از من دزدیده می شد و بعضی ها شکسته می شد و بعضی ها رو میتوانستم و تعمیر میکردم ، جعبه اسباب بازی هایم هم یک جعبه مقوایی بود که آن را هم هر چند وقت یکبار عوض می کردم، کم کم این جعبه برام به یک جعبه با محتوای شادی تبدیل شد.

 

آن زمان ها به نظرم می رسید که من آن جعبه اسباب بازی را برای یک مدت طولانی داشتم و کم کم برام تبدیل به یک جعبه آت و آشغال شده بود و من شروع کرده بودم به جمع کردن وسایلی که فکر میکردم یک روز، شاید ممکنه از آن ها استفاده بکنم و وسایلی که دلم نمی آمد دور بی اندازم و فکر میکردم شاید یه روزی  قابل استفاده باشند و آن ها را داخل جعبه می گذاشتم.حتی زمانی هم که هیچ ارزشی در وسلیه ای نمی دیدم ، احساس می کردم که شاید امکان استفاده وجود داشته باشد .کم کم فراموش کردم چه چیزهایی در جعبه گذاشته ام ، باید برمی گشتم و برای چیزهایی که در جعبه گذاشته بودم ، جعبه رو مجدد می گشتم ،انگارمیدونستم وسایل داخل جعبه،  روزی برای تعمیر کردن یک وسیله مفید خواهد بود و به همین دلیل نگهشان داشته بودم .کم کم دیگران جعبه من رو دیدند و سوال هایی در موردش می پرسیدند .پدرومادرم اولین پاکت سیگاری که کشیده بودم را در آن پیداکردند و در نهایت جعبه اسباب بازی های من تبدیل شد به یک فضایی که در آن چیزهایی را که دوست داشتم از دیگران پنهان بماند و یا نگهشان بدارم را در آن قرار بدهم.

کم کم مرد جوانی شده بودم و وساایل داخل جعبه قدیمی ، سریع تر خالی می شد ، بعضی وسایل دور ریخته می شد ویا به کسانی که در آن ها ارزشی می دیدند هدیه میکردم به افرادی که نگاه و حسی  مانند حسی که من در گذشته به آنها داشتم.

این جعبه خراب شده بود و عمرش و کرده بود و  اکثر لوازم داخلش بیرون افتاده و یا گم شده بود.فقط یک قطعه خیلی کوچیکی با من از آن جعبه ماند فقط یک گلوله برنجی که از جنس متال بودو در دوره دبیرستان در سال 1987 درست کرده بودم و وصلش کرده بودم به یک جاکلیدی، گلوله غیرواقعی بود ولی وقتی بهش دست میزدی حس میکردی واقعی است و تنها چیزی بود از کل جعبه اسباب بازی هایم سفر کرد و  بعد من آن را به عنوان یادگاری به یکی از دوستانم دادم و آن گلوله برنجی را در سال  1997 گم کرد .

هنوز من آن دوستم  را مبینیم و داستان جاکلیدی یکی از خاطراتی هستش که هنوز گاهی در موردش صحبت میکنیم و روی لب هایمان لبخند می آورد و کمی میخندیم.

 

 

من آن لوازم رو از گذشته ام نگه داشته بودم فقط برای اینکه متوجه باشم که در آینده بهشون نیاز نداردم.

و این موضوع باعث شد که بفهمم من  نیاز داشتم که نیاز داشتن رو برای خودم حس کنم.

اکنون ،با سنی که دارم میدونم که نیاز بوده که من در همین جایی باشم که اکنون هستم و جهان هستی،  بازی های خودش رو داشته و دارد .

درست مثل اسباب بازی هایم، من هم نیاز دارم که اینجا باشم نه بیشتر و نه کمتر و دنیای من تبدیل شد به یک جعبه اسباب بازی جدید و سرشار از تمام چیزهایی که من میتوانم رویایش را داشته باشم و آرزو مند باشم و میتوانم در همین لحظه خلق کنم .پس من این کار را انجام می دهم چون می توانم.

من از آن جعبه رشد کردم و رد شدم و این اتفاق خوبی برای من بود.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا